سلام
من
الان دانشجويم وقتي سال دوم راهنمايي بودم عموم تصادف کرد البته با منشي شرکتش بودم
يک سال
بعد پسرعموم زنشو با دو تا بچه ول کرد به خاطر اينکه با يه زن ديگه دوس بود
چند
وقت بعد يکي ديگه عموم با يک زنه ازدواج کرد با اينکه زن د اشت
من خودم عاشق پسر خالم بودم از بچگي اسممون روي هم بود عشق يا
شايد تلقين
سال
دوم دبيرستانم پيامکاش به يه دختره شروع شد کم کم به يه دوست واقعي رسيد من هر روز بدتر ميشدم پرخاشگر عصبي
لجوج بي ادب سال کنکورم رسيده بود شاگرد ممتاز مدرسه، شاگردي که همه مهندس صداش مي
کردن به جاي درس گريه مي کردم بعد کنکور يعني بعد از سه سال باور کردم نداشتنشو
اينکه فراموش بشه اينکه مرد زندگي من نيست. ولي تاوان هاي بدي دادم رتبه بد کنکور
، از بين بردن خودم، ناراحتي خانواده بي
اعتمادي
حالا
سال اخر دانشگام پسرخالم به اين نتيجه رسيد منو دوست داره اومد خواستگاري ولي من
قبول نکردم
رو
نظرم اطمينان دارم
مشکل
من دو چيز
1) بي اعتمادي نسبت به
خواستگارام فکر ميکنم امکان داره برن سراغ يکي ديگه اگه خشگل باشه اين حسم تشديد
ميشه اگه زشتم باشن به خاطر زشتي قبول نمي کبم
2) من يه پسرعمو دارم
از من کوچيکتره چند ساله عموم از من خواستگاري ميکنه ولي من قبول نکردم الان که
فهميدم دخترعموم اونو مي خواد منم احساس ميکنم مي خوامش البته رفتاراشم عوض شده از
موقعي که رفته دانشگاه خيلي بهتر شده البته از حس دخترعموم، پسرعمومم خبر داره ولي
من احساس ميکنم حسي که قبلا به پسرخالم داشتم الان به اون دارم نمي خوام دوباره
اون مشکلات تکرار بشه من الان بايد کنکور ارشد بدم، يه نکته ديگه پسرعمومم از اين
موضوع سو استفاده ميکنه حتي گفته بهش پيامک ندم حوصله نداره پشت سرمون حرف در
بياد. من ديگه توان ندارم چيکار کنم